کتاب مغازه خودکشی
کتاب مغازه خودکشی
اثر: ژان تولی
مترجم: نازنین جباریان
نشر: شانی
سال نشر: ۱۳۹۹
مغازهی خودکشی اثر ژان تولی جز کتابهای پُرفروش آمازون است که در سال ۲۰۰۷ منتشر شد و تاکنون به بیش از بیست زبان زندهی دنیا ترجمه شده است. این رمان از بهترین و بامحتواترین رمانهای فانتزی سیاه است که در آن مرگ حضوری متراکم و عجیب دارد و خواننده را به موضوعاتی مثلِ عشق به زندگی و ساختنِ یک زندگیِ بهتر تشویق میکند.
داستان در زمانی نامعلوم رخ میدهد که در آن مردم همه افسرده هستند و به جز مرگ و خودکشی چارهای نمیبینند. تمامی شهر در غم و اندوه فرو رفته است و آسمان شهر معمولاً همیشه گرفته و ابری است. هوا آلوده و لبخند از لبان مردم رفته است و جایش را به گریه داده است. در این میان، خانوادهای وجود دارد که مغازهای به نام مغازهی خودکشی دارند و لوازم خودکشی مردم شهر را فراهم میکنند. پدر خانواده میشیما تووآچ و همسرش لوکرز به همراه سه فرزند خود وینست، مرلین و آلِن مغازه را اداره میکنند. میشیما و لوکرز نام سه فرزند خود را از شخصیتهای معروف تاریخ که خودکشی کردهاند، انتخاب کردهاند و سعی میکنند ناامیدی و غم و اندوه دوران را به فرزندان خود نیز القا کنند و آنها را با واقعیت جامعه روبهرو کنند. ولی در این میان، فرزند کوچکشان آلِن که طی یک بارداری ناخواسته متولّد شده است، تمامی محاسبات و برنامههای خانواده را به هم میریزد. آلِن حتّی از زمان تولّد لبخند به لب دارد و هر چه که بزرگتر میشود، برخلاف خانوادهاش و مردم، رفتار و حرفهایش پُر از امیدواری و خوشبینی است و از غم و ناراحتی گریزان است و برعکس سعی میکند غم و ناراحتی را از خانواده و شهر دور کرده و مردم را به داشتن امید و خوشحالی دعوت کند... ژان تولی نویسندهی فرانسویِ مغازه خودکشی که رمانی به سبک طنز سیاه است، به خوبی توانسته شرایط بد جامعه را تصویرسازی کند و به همراه شخصیت اصلی داستان که آلِن نام دارد، خواننده را جذب داستان کتاب کند. در سال ۲۰۱۲ انیمیشنی نیز بر اساس این رمان ساخته شد که بسیار دیدنی است.
در طول داستان آلن به مخاطب میآموزد که جنگیدن برای زندگی بیشتر از خودکشی ارزشمندتر است و طرفدارانِ بیشتری دارد. چون خودکشی انتخابِ انسانهای ضعیف و شکستخورده است که هیچوقت برای عشق به زندگانی تلاشی نکردهاند.
داستان در زمان و مکان نامعلومی اتفاق میافتد و به سبکی جلو میرود که روندِ امید به زندگی و روشنایی در قلبِ بشر، و مخالفت و سرسختی در مقابلِ دشواریها در جمله به جملهاش موج میزند.
در آخر داستان جملاتی پندآموز و شوکآور نوشته میشود که بسیار چالشبرانگیز و مهیج است و فکر مخاطب را درگیر میکند. البته از این پایان برداشتها و نکات مختلفی را میتوان دریافت کرد و این بستگی به ذهن مخاطب دارد که چه مطلبی را از چالشِ آخرِ روایت برداشت کرده است.
یکی از هیجانانگیزترین قسمتهای کتاب، خانوادهی تواچ هستند که برای شغل و هدفِ منحصربه فردِ خود تلاش میکنند و اخباری سیاه و گاه غلط را گسترش میدهند. اخباری که عشق به زندگی را نابود کرده و روحیهی دیگران را تضعیف میکند. همچنین پسر خانوادهی تواچ وسایلی جدید و عجیب را برای خودکشی اختراع و عرضه میکند. آنها عقیده دارند: آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ پس لااقل در مرگتان موفق باشید.
و با همین عقاید غلط و تاریک، به هر کسی که قصد خودکشی داشته باشد، لوازم خودکشی ارائه میدهند.
در مقابلِ تمام این سیاهیها و تیرگیهای خفقانآور، آلن شخصیتی سرزنده و معقول است که تاریکیها را روشن میکند و مثل چراغی در فضای ساختمانِ تاریکِ میدرخشد. آلن از هر تیتر خبر، نکات مثبتی دریافت میکند و از دید روشنِ خودش اخبار را تعریف میکند. او هیچوقت قوانین تیره و ضدزندگیِ مغازه را رعایت نمیکند و تغییرات واضحی در رفتارهایش ایجاد میکند.
قسمتی از متن کتاب:
در بسته بود و میشیما کنار پنجرهی اتاق خوابشان ایستاده بود. با دستش پرده را کنار نگه داشته بود و داشت به خورشیدی که انگار در خون خودش غرق بود، نگاه میکرد. به برجهای مقابلی که همه خود را از آن بالا به پایین پرت ميکردند و فلسفهی زندگی پایان مییافت. آیندهای که با سقوط آزاد از بین میرفت و انسانها و رویاهایشان، آن پایین خرد شده و از هم میپاشیدند.
مسیو توووآچ مغازهداری که افکارش مالیخولیایی شده بود، با رنگ سرخ غروبی که در چشمانش تابیده بود، احساس بیکسی، ناتوانی، بیارزشی، کثیفی، ضعف و شکست میکرد.
حتی کم کم داشت نسبت به لوکرز هم احساس ناامیدی میکرد. به نظر میرسید همه چیز در حال فروپاشی و نابودی بود، حتی عشق و زیبایی هم داشت تا ابد به دست فراموشی سپرده میشد. افکار جورواجور مدام در سرش میچرخیدند و همهمه ایجاد میکردند. دیگر مدتها بود نه فصلی وجود داشت، نه رنگینکمان و نه برفی مي بارید. پشت برجهای روبرو، تپههای شنی بزرگی پدید آمده بودند که گاهی اوقات باد دانه شنها را در بلوار برگووی پخش میکرد و حتی از زیر درهای مغازهی خودکشی نیز داخل مغازه نفوذ میکردند. پرندههایی که یا بر سر کمبود اکسیژن خفه میشدند و یا ایست قلبی میکردند. صبح که ميشد، زنان قبل از آن که خودشان را نیست و نابود کنند، پرهای آن پرندگان را جمع میکردند و برای خودشان کلاههای عجیب و غریب درست میکردند. گاهی صدای داد و فریاد مردم از داخل استادیوم بزرگ ورزشی بلند میشد و در آن لحظه، در جایی دیگر از شهر، کسانی بودند که کابوس میدیدند و از ترس درون رخت خوابشان پیچ و تاب میخوردند.
- ۹۹/۰۳/۲۰
- ۱۲۰ نمایش