دستش را روی دهانم گذاشت و فریاد زد : _ خفه شو. بابا کنار تاب ایستاده بود. می خواستم داد بکشم ازش متنفّرم، اما آنقدر خسته بودم که حتی نمی توانستم دهانم را باز کنم. خنده های نشئگی هایشان را باز هم می شنوم. من هم می خواستم بخندم ولی می دانستم بابا بلند می شود گوشم را می گیرد و پس گردنی می زند....
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید: @nashreshani1
دریافتد《خالد نم پس نمی داد. هر چه میگفتم اَخی بگو یوما کجاست؟ سکوت می کرد و زل می زد به گل های ریز لباسم که حالا شکمم را برجسته تر نشان می داد. می گفت شرایطتت مناسب نیست اُختی. دروغ از چشم هایش بیرون می زد موقع زدن این حرف. پلکش می پرید و به جای چشم هایم به مو های بافته شده ام نگاه می کرد. خالد مجبور بود بماند. یوما هم این را فهمیده بود که یکهو قبل از زای من رفت و هیچ اثری از او نماند. لابد نمی توانست طاقت یک عمر دوری خالدی را که از همه دنیا بیشتر برایش ارزش داشت تحمل کند. یوما می گفت قبری که بالای سرش کسی گریه نکند مرده اش آن دنیا آب ندارد برای خوردن. خودت دختر دار که شدی، بار شیشه ات را که زمین گذاشتی، میفهمی. برایم گرئه کن بنتی. خدا از گریه تو دلش برایم به رحم می آید.》 . .
قطعه ای از کتاب #دالیت از داستان آن سوی خط چیزی نیست.
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید: @nashreshani1